حقیقت تـــلخ
حِســـابِ هَــــــــر دوتـــآش اَز دَستَـــم دَر رَفتِـــه …
گِــــریِــــه هایِ راستَـــــکــ ــی
و خنــــده های الکیــ ــــم
انقَـدر کـه دوتاشــون زیاد شـده…
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:27 توسط محمدجواد
|

در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P