من

من را نگاه كن كه دلم شعله‌ور شود 
بگذار در من این هیجان بیشتر شود

قلبم هنوز زیر غزل‌ لرزه‌های توست 
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود

من سعدی‌ام اگر تو گلستان من شوی
من مولوی، سماع تو برپا اگر شود

من حافظم اگر تو نگاهم كنی، اگر 
شیراز چشم‌های تو پرشوروشر شود

«ترسم كه اشک در غم ما پرده‌در شود 
وین راز سر به‌ مهر به عالم سمر شود»

آن‌قدر واضح است غم بی‌تو بودنم 
اصلا بعید نیست كه دنیا خبر شود

دیگر سپرده‌ام به تو خود را كه زندگی 
هرگونه كه تو خواستی آن‌گونه سرشود

👤 نجمه زارع

یلدا

مرا یلدا ترین یلداست آن شب 

که در آن سینه ای را غم نباشد

در آن یلدا حراج چشم یاران
 محبت باشد و ماتم نباشد

پیشاپیش یلداتون ‌مبارک

♥️♥️

عاشق


از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!
 
خون می‌چکد از بوسه گرمت چه بگویم؟
ای نشتر جان سوز به این سینه چه گفتی؟!
 
چون شمع سراپا شرر گریه‌ام ای خار
با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟
 
ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
 
از خویش مکدر شد و چشم از همگان بست
ای آه جگرسوز... به آیینه چه گفتی!


   فاضل نظری

 

خلق

با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا
شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما

بهلول وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده ایم! ما به جهان یا جهان به ما

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگ ریزه ها

 

فاضل نظری

خلوت

 

آیا شده در خلوت؛ خود شعر بخوانی؟

قلبی بتپد، بر تو و آن را تو ندانی؟

 

هرگز شده،، آیا به کسی عشق بورزی؟

ازشدت، عشقش بشوی مست وروانی؟

 

آیا شده ؛ اسمی بشود، مرهم دردت؟

نامش ببری؛ درد و غم از دل بِرَهانی؟

 

پیش آمده ؛حرفی به دلت داشته باشی؟

خواهی به؛ زبان آوری اما نتوانی؟

 

اینها همه پیش آمده؛ بر قلب من اما..

برخیزو بجنب ؛ای هوس وشورجوانی..

 

ای کاش بفهمی؛ که دگر تاب ندارم..

تا جان به تنم؛ مانده خودت را برسانی..

رفت

رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت
بوته ی یاس کنار نرده ها جانی گرفت

خواستم باران که بند آمد بدنبالش روم
باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت

لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت
از من بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت

رفتنش درد بزرگی بود و پشتم را شکست
از دو چشم عاشقم اشک فراوانی گرفت

خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب
جان من را جان جانانم به آسانی گرفت

عاقبت هرگز نفهمیدم گناه من چه بود
از من نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت...

دل رفت

دل رفت ؛ ولی بار دگر در به در آمد!!
عاشق نشدی ؛ قصه ما هم به سر آمد..

دیدار تو غم بود و نبودت ؛ غم دیگر!!
این درد نرفتست که درد دگر آمد....

خودکار به لب برده ای از عمق تفکر
خودکار به لب رفت ولی نیشکر آمد!!

با چشم ترم هر غزلم را به تو دادم....
هر بیت ترم در نظرت بی اثر آمد!!

صد میوه نوبر به تو بخشیدم و امروز
جای ثمرم بر کمرم ؛ این تبر آمد!!

با دیدن رخساره یکتا ی تو دل رفت
دل رفت ولی بار دگر ؛ در به در آمد!!

شال سیاه

 

برف میبارد و من چشم به راهت هستم
درپی آتشی از برق نگاهت هستم

قهوه و چایی و نسکافه مرا گرم نکرد
چون به دنبال همان شال سیاهت هستم

شب و تنهایی و سیگار ولی فندک نیست
من فقط منتظر شعله ی آهت هستم

میکشم نقش تورا با قلم خاطره ها
چون که تصویرگر صورت ماهت هستم

بغض و فریاد شدم بازمرا نشنیدی
مثل یک گمشده ای در ته چاهت هستم

عازم دورترین نقطه ی دنیا که شوی
باهمه فاصله ها پشت و پناهت هستم

 


زهرا اسماعیلی

صبح‌ زیبایت ‌بخیر

صبح زیبایت ب خیر

 

 قند و چایی شد مهیّا صبح زیبایت بخیر
 
رنگ‌چشمت، رنگ دریا

صبح زیبایت بخیر
 
دل کنار ساحل چشمان تو لنگر زده

موج‌چشمت‌کرده غوغا،

صبح‌ زیبایت ‌بخیر

 

زلف

زلف

 زلف آن است

که بی شانه دل از جا ببرد

 

 

تنها

تنها شدنم را

رفتم كه نبيني
پريشان شدنم را ،

 غمناك ترين لحظه ي
ويران شدنم را ...

در خويش فرو رفتم و
درخويش شكستم

تا دوست نبيند
 غم تنها شدنم را

 

 

 

دوست دارم


دوست دارم با توباشم عیب این خواهش کجاست
با تو بودن ، شعر خواندن، کس نگفته  نا بجاست

از تو گفتن یا شنیدن از لبت ، تا خواب صبح
حرفهای عاشقانه با تو گفتن  کی  خطاست؟

لب به لب، لبریز عشقت ،گر شود احساس من
بازیِ شب زنده داری  با لبانت ، دلرباست

مست ومدهوشم کنی با غمزه ای حتی به چشم
دل به اعجاز دو چشمت بس به می بی اشتهاست

دوست دارم  با تو گویم از کلامی با  سه حرف
عین وشین وقاف ودیگر هیچ حرفی کین روا ست

قصدم ای یار این نبود  کز تو، سراید این غزل
عشق پاکت بی محابا زد به دل این حرف راست


امیر شهبازی

یارمن

یارمن خوشبوشدی بوی زلیخا میدهی
یک اشاره سوی من باچشم شهلا میدهی

گفته بودی من بمیرم، هرچه میخواهی بگو
من میمیرم پیش پات یک بوسه حالا میدهی

عاشق خونین جگر محوتماشای تو شد
گل سرخی ازلبت برمن شیدا میدهی

من که بیمارتوام رخسارزردم را ببین
بهربیماری دل یکشب مداوا میدهی

درتب عشق توسوختم مثل یک پروانه ای
خال لبهایت به من از بهر سودا میدهی

سایه سروقدت افتاده بریاس وسمن
برسرم یک سایه ازان قدرعنا میدهی

خوش خرامان میروی ازپیش صالح سنگدل
وقت رفتن بوسه ای برمن رسوا میدهی

چشمهای تو

 

چشمهای تو خداوند غزلهای منست
شور لبهای تو در تک تک اعضای منست

شهد گل خوردن زنبور و عسل دادن او
شکل لبهای تو و شکل غزلهای منست

چشم من کاش که یک گوشه ز دنیای تو بود
به خدا گوشه ی چشمت همه دنیای منست

غم دلبسته شدن روزی امروزم بود
غم دلکنده شدن روزی فردای منست

چه عجیب است نگاهت مگر آیینه شدم
که چنین چشم تو مشغول تماشای منست

دیگر آنروز که آغوش تو جای من نیست
مطمئن باش فقط گور و کفن جای منست


عاشقی

عاشقی این است اگر، از عشق سیرم کرده ای
بلبلی سردرگریبان، گوشه گیرم کرده ای

غنچه ی دلدادگی را در دلم پرپر مکن
مهربانی کن اگر حتی اسیرم کرده ای

صورت پژمرده ام بر درد عشقت شد گواه
لااقل اندازه ی یک قرن پیرم کرده ای

نذر کردم، هرکه هرجا گفت حاجت می دهد
تا که یارم باشی ازبس ناگزیرم کرده ای

عاشق من گر نبودی، جرم من را خود بگو!
دل چرا بردی؟ چرا پس دستگیرم کرده ای؟

باغ جان را از نسیم شوق دیدارت چه سود
گر بیایی در برم، وقتی کویرم کرده ای


الهام حق مرادخان

بانو

لبخند زدی غنچه فراوان شده بانو
شهد و عسل و قند چه ارزان شده بانو

از قحطی این عشق تورم زده بالا
با لطف شما نرخ به سامان شده بانو

چشمان شما آیهء ایمان بخدا بود
با خواندن آن قلب مسلمان شده بانو

موهای قشنگت وسط معرکهء باد
چون حال من زار پریشان شده بانو

آغوش شما دام بلا بود خدایی
آهوی دلم عاشق زندان شده بانو

این شعر فقط زیره به بازار شما ریخت
 زیبایتان طعنه به کرمان شده بانو...


مهتاب بهشتی

رمضان

گر که در این رمضان یار شدی یادم کن

با خدا محرم اسرار شدی یادم کن

در سحر ذکر نما،  در دل خود نام مرا

به دعا لحظه افطار شدی . یادم کن


التماس دعا از همه شما خوبان

اضطراب

آنقدر مَحوِ تو  بودم  که  گَزَگ  دَستم  بُرید
هیچکس آن لحظه تنهاییِ  این دل را  ندید

بُت شُدَم  در مَعبد ِ آمونِ تو  با یک نگاه..
عشق تَندیسی  دِگر از چشم هایَت آفرید

آمَدی  سویم  شُدَم  یکباره غرق ِ اضطراب...
 باد ِ عشقت بیشتَر آن دَم به سویم می وَزید

دیدنَت یکبار و دَر قلبَم نِشستن صَد هِزار...
هوشُ وعقلُ و منطقَم یکباره ازاین سَر پَرید

آه...این حِسّ غریب ِ عاشقی با مَن چِه کرد
جامه اَش را دِل  بَرایَت  عاشقانِه می دَرید

خوب  می دانم که وقت ِ رفتَنت  فَریاد را ..
 با سکوت ِحُکمفرما گوش هایَت می شنید


مهدی آشتیانی

من بمیرم


من بمیرم که تو را رنجِ مضاعف دادم
عذرِ تقصیر، عزیزم! به خطا افتادم!

من بمیرم که کمی اشک به چشمت آمد
از همان روز، غمینم، به خدا ناشادم!

گفته بودم که گُلم محرم و نامحرم هست
«زُلف بر باد مَده تا ندهی بر بادم»!

گفته بودم که بسی ناز، فزون‌تر داری
«ناز بنیاد مَکُن تا نَکنی بنیادم»!

من نگفتم که تو حوّایِ منی، حسّاسم
غیرتم ارثِ عزیزی‌ست زِ جدّم آدم؟!

آمدی تا که اسیرم بُکنی با غمزه
من از آن‌روز که عاشق شده‌ام، آزادم!

رفتنت



آن قَدَر حرف دراين سينه تلنبارشده
که دلم مثنوي« مخزن الاسرار »شده

ترسم اين است که انگشت نمايت بکنم
بس که درهرغزلم ، اسم تو تکرارشده

ترسم اين است که يکباره ببينم درشهر
خبر عاشقي ام ، سرخطِ اخبارشده

 رفتنت زلزله اي بود که ويرانم کرد
لحظه ها بعد تو ، روي سرم آوار شده

رنگ روزوشب من هردوسياهست سياه
زندگي بعد تو عمريست عزادارشده..

 

 

گاهی

 

گاهی خیال میکنم از من بریده ای

بهتر ز من برای دلت برگزیده ای؟

 

از خود سوال میکنم آیا چه کرده ام؟

در فکر فرو می روم از من چه دیده ای؟

 

فرصت نمیدهی که کمی دردل کنم ...

گویا ازین نمونه مکرر شنیده ای ...

 

از من عبور میکنی و دم نمیزنی ...

تنهادلم خوش است که شایدندیده ای ...

 

یک روز می رسد که در آغوش گیرمت

هرگز بعید نیست، خدا را چه دیده ای

 

 👤قیصر امین پور

چشمان توست

 

آسمان آبی عرفان من چشمان توست
اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشمهایت عشق معنا میشود
اولین درس دبیرستان من چشمان توست

در بیابانی که خورشیدش قیامت می کند
سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غزل وقتی که از آیینه صحبت می شود
بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پر از هیچم پر از کفرم پر از شرکم ولی
نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

باز می پرسی که دردت چیست؟بنشین گوش کن
درد من ،این درد بی درمان من چشمان توست

 

دو چشم نرگست

 

دو چشم نرگست ، بتخانه دارد
 هزاران شاعر دیوانه دارد

 نمیدانم نگارم .... کفر گفتم؟
 خدا در چشم تو میخانه دارد

پریشان کن طناب زلف هایت
دلم امشب خیال شانه دارد

نه تنها عارف چشم تو حافظ
 که سعدی هم دلی دیوانه دارد

 زبان تو به مولانا شبیه است
 که او هم بر لبانت خانه دارد

 به نام چشمهایت تازه کردیم
 دلی را که بتی مستانه دارد

 به روی سینه های یاس گونت
 دل شهری سر پروانه دارد

 همآغوش تو امشب شاعری که
 غزلهایش غمی جانانه دارد..

 

سفر

مولانا

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم...

مولانا

لحظه های دیدنت

رویای بوسیدنت

صد هزاران جان فدای
لحظه های دیدنت

غنچه ی طبعم شکوفا
گشته از خندیدنت

مستي و ديوانگي هم
عالمي دارد عزيز

سرخوش از آن لحظه
رویایی بوسیدنت

بانو

باز باران زده و دل نگرانم بانو
می برد خاطره ات در خفقانم، بانو

باد و باران و دلِ ابری و یک صورتِ تر
می زند با غزلی شعله به جانم، بانو

من همان قصّه فروشِ لبِ شیرین بودم
به خدا این "من دیوانه" همانم، بانو

شاعری عاشق و دیوانه اگر یادت هست
عاشق پاپتی دخترِ خانم، بانو

رفتی و رفتنت آتش به دل من زد و بعد
همه جا حرف تو شد ورد زبانم، بانو

مانده ام پای همه خاطره ها چشم براه
تو بگو تا بروم یا که بمانم بانو؟!

یک صدا... یک کلمه... آه بگو... داد بکش
ساکتی! ... حرف بزن تا که بدانم بانو

من که دلتنگم و پاییز، خودم می دانم
برگِ در ولولۀ دست خزانم، بانو

لابه لای غزلم با تو گرفتار منم
می روم با دل پر، از تو بخوانم بانو

دَر شَب تاریک رفتی

دَر شَب تاریک رفتی ، دَست تو فانوس بود
هرصِدای گامِ تو، در گوشِ من  ناقوس بود

دل بُریدی از من ودستَت ز دستانَم رَهید
همچُو طِفلی این دِلم با مادَرش ماَنوس بود

رَسم در راهِ رفاقت این چنین هم نیست ..کاش
عاشقی کردن تو را هَم ، هَمچو من قاموس بود

خوابها من را گرفتار خیالت کَرده اند
این حقیقت کاشکی در حّد یک کابوس بود

شاعران در بَزمِ شان گُفتند: کبوتر رفتنیست
راست می گویند ولیکن مُرغ مَن طاووس بود


مهدی آشتیانی

کاش

کاش چتر مهربانی را به رویم وا کنی
در مسیر خاطراتت باز مرا پیدا کنی

تاب ماندن چون ندارم ساعتی با من بمان
این دل مجنون زده را با دلت شیدا کنی

زهربرسر می کشم ازدوری رویت مدام
با نگاهت نیمه شب را دم به دم بلوا کنی

درد چشم از روی شیدایی گرانتر می شود
جان دهم در خاک کویت مردنم حاشاکنی

زخمها دارد دلم از حرف ناگفته زیاد
یا بیایی بر مزارم یا مرا رسوا کنی

شاعر باران زده بین خاطراتش زرد شد
چون غریب است نازنینا در دلش غوغا کنی

نامرد بود

 

واژه ایِ  بهتر  ندارم  واقعا  نامرد بود
عشق را باور ندارم چون برایم درد بود

از  بیانش  عذر  میخواهد قلم از دفترم
اهل دل دادن نبود و هرزه ای ولگرد بود

رنگ بهتر من ندارم تا که توصیفش کند
شک نکن رنگ جدایی,رنگ پست زرد بود

سعی کردم  تا  به  آیین  وفا گرمش کنم
او  ولی  باور نمیکرد  و  فقط دلسرد بود

آمد و رفت و خرابم کرد و تنهایم گذاشت
مثل طوفان می وزیده و آنچه او میکرد بود

من دلم دیگر نمیخواهد که تصویرش کنم
واژه ایِ  بهتر  ندارم   واقعا   نامرد  بود

وعده ی دیدار   

 

تا ماه شدی ، برکه شدم  ،  باتن تب دار
آیینه شدم ،  محوشدی، تکه و تکرار

باید بنشینم ، بنوازم ، بنوازی
شهناز شوی ، ناز شوم با نفس تار

من پنجره را پلک زدم تا تو بیایی
شاید که دری باز شود در دل دیوار

ای دورترین بغض زمین ، مرز نفس گیر
نزدیک تر از من به خودم ...وعده ی دیدار  

 

ساز تنهایی

 

برایم قصه میگوید صدای ساز تنهایی
که مانده پشت ابهامت دلم با راز، تنهایی

شکایت می کنم ازغم درون دادگاه دل
دوباره می برد با خود مرا سرباز ،تنهایی

شده همدم به شبهایم درودیوار این خانه
وساعت باز میخواند به دل آواز، تنهایی

تولد یافت در فصل بهارم عشق بی رنگی
ندارد انتها انگار این آغاز ،تنهایی

چرا ای آسمان جایی نداری تا رها باشم؟
که با قلبی ترک خورده کنم پرواز ،تنهایی

عبید زاکانی

تولد

 
******** 


تولدم مبارک نیست

دلم گرفته غمگینم
 
شکسته قلب داغونم

تو رو اینجا نمیبینم



********

فوق‌العاده‌ای

گفتم از نزدیکی دیدار، گفتی: «ساده‌ای !
دورم از دیدار با هر پیش پا افتاده‌ای»

کوچکم خواندی،که پیش چشم ظاهربین تو
دیگران کوهند و من سنگ کنار جاده‌ای

شهر را گشتم که مانند تو را پیدا کنم
هیچ‌کس حتی شبیهت نیست، فوق‌العاده‌ای!

با دل آزرده‌ام چیزی نمی‌گویی ولی
از دل آزردن که حرفی می‌شود آماده‌ای

باز بر دوری صبوری می‌کنم اما مگیر
امتحان تازه‌ای از امتحان پس داده‌ای.

دلبری دارم....

دلبری دارم خیالی که دلم را میخرد
پا به پای من مرا بر شهر دلها میبرد

بال پروازم شده تا پر کشم بر آسمان
در کنارم هر کجا باشم کنارم میپرد

مست آغوشش منم او مست تر از من گهی
گوشه ای خلوت بروی بازوانم میخزد

میدهد باصوت ارامی به گوش من جلا
مثل بادی عاشقانه در وجودم می وزد

باز هم من هستم و  آقای اشعار خیال
در خیالاتم دلم را خوش به غارت میبرد

زندگی مثل یه رویا گاه شیرین گاه تلخ
گاه سوی خنده و گاهی به گریه میرود

پس بگویم: عشقم غم مخور ازاده باش
روز ز شب ٬ شب ز روز٬ سبقت گرفته میدود

بیگانه

‍ فراق دیدن رویت مرابیگانه میسازد
حدیث لعل شیرینت دلم ویرانه میسازد

دوتیرخصم چشمانت زتوافسانه میسازد
خمارنرگس مستت مراپروانه میسازد

برفتی وربودی ازکفم دل رازهجرانت
زبس سخت است هجرانت دلم دیوانه میسازد

پرستوی دوچشمانت دلم رامیبردازکف
که آن تیرنگاهت بردل من لانه میسازد

کلیم عشق تودین ودلم ازکف ربودآخر
پرستوی غمت درلانه ی دل خانه میسازد

جمال دلکشت ره میزند برعارف وعامی
که ساقی ازدل خاک رهت پیمانه میسازد

دلم شکسته

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد
و سالهاست برای خودش غمی دارد
 
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
 
نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت
بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد
 
بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است
کسی که در دل سردش جهنمی دارد
 
گذر کن از من و بار دگر به چشمانم
بگو ببار اگر باز هم "نمی" دارد
 
دلم خوش است در این کار وزار هر "بیتی "
برای خویش "مقام معظمی" دارد
 
برام مرگ رقم می زنی به لبخندت
که خنده ی تو چه حق مسلمی دارد
 

گمانم رفته ای

در نبودت شمع خاموشم گمانم رفته ای
عاشق یخ بسته آغوشم گمانم رفته ای

آتشی در جان و دل افکندی و فارغ شدی
مثل سیر و سرکه میجوشم گمانم رفته ای

بی شقایق زندگی دیگر برایم مشکل است
دل جدا از باغ و گلنوشم گمانم رفته ای

کم کمک دیوانگی ها جای دردم را گرفت
از فراغت تیره میپوشم گمانم رفته ای

کشتی عشقت به دریا میرود گویی دگر
ناخدا کرده فراموشم گمانم رفته ای

از تبت میسوزم و شبها طبیبم نیست نیست
درد هجران کرده بیهوشی گمانم رفته ای

تو نباشی

تو نباشی،،!! چه سلامی، چه علیکی گُل من
تک  تک ِ ثانیه ها  بی  تو شده  قاتل من

مونسی نیست به جز دلهره در کنج اتاق
تا زمانی که به چشمان تو بسته دل من

 نام تو ورد زبانم همه جا تا نفس هست  
با تو شاید که سرشته شده آب و گِل من

من همانم که به امید تو زنده است هنوز
دلخوشم لطف تو آخر بشود شامل من

باد میرقصد و بلبل به چمن خواننده
ای فدای قَدَمت این تَنِ نا قابل من

باغبانم ، همه جا بذر وفا کاشته ام
کاش وای کاش تو تنها بشوی حاصل من!

خدا کند



خدا کند که مرا ناگهان رها نکنی
بمان که قلب مرا از خودم جدا نکنی

من از نگاه حسودان شهر می ترسم
به اسم کوچکم اینجا مرا صدا نکنی

و من تو را به دلم قول داده ام لطفا
بمان که حرف مرا پیش دل دو تا نکنی

از این زمین فقط اینجا برای من امن است
به نام عشق در این شهر کودتا نکنی

گمان کنم که قراراست ما به هم برسیم
اگر معامله ای تازه با خدا نکنی

نرگس کاظمی زاده

فاصله

فاصله

قدر تنی
از پیرهنی فاصله داریم .
وای از تو چه سخت است
همین‌قدر جدایی!

 مهدی فرجی

دیگر نیستم



من که دیگر نیستم حالا چه فرقی می‌کند؟
بی حضور یک نفر دنیا چه فرقی می‌کند؟

لا به لای ازدحام این همه بود و نبود
هستی‌ام با نیستی آیا چه فرقی می‌کند؟

با شما هستم شمایی که مرا نشنیده‌اید!
با شما خانم و یا آقا چه فرقی می‌کند؟

این‌که هر شب یک نفر از خویش خالی می‌شود
واقعاً در چشم آدم‌ها چه فرقی می‌کند؟

من به هر حال آمدم تا با تو باشم مهربانِ
واقعیٌت باش یا رویا چه فرقی می‌کند؟

واقعیت باش، رویا باش یا اصلاً نباش!
من که دیگر نیستم حالا چه فرقی می‌کند؟

ساز من

ساز من هم مثل پاییزت چه غمگین میزند
امشب از روی ادب صد غمه سنگین میزند

بی تو اما سخت ناکوک است انگاری که او
درد من فهمیده که این میزند

ساز من تنها فقط باتو صدایش کوک بود
با تو دائم نغمه های شورو شیرین میزند

امشبم تو نیستی بازی گرفته ساز من
از همان اهنگهای سال دیرین میزند

یاد تو گر اید این چشمان من پرمیکشد
مطمئنم پل به روی  بام وپرچین میزند

گر بداند پشت ان دیوار تو بنشسته ای
مثل فرهاد کوه را با تیشه شیرین میزند

ناز شصتت

ناز شصتت که مرا عاشق و شیدا کردی
قطره بودم که مرا در دل دریا کردی
 
گرچه مجنون شده ام در ره عشق تو ولی
تو به عشقت من دلداه که لیلا کردی

آنقدر چشم تو زیباست نبینم دگری
با همه خوشگلیت محو تماشا کردی

زندگی قبل توام زشت و کریه المنظر
آمدی زندگی ام وه که چه زیبا کردی

با تو این عشق عجب شعر قشنگی بشود
ذوق این شاعر بی ذوق شکوفا کردی

آنچه در توست عزیزم همه اش مهر وفاست
همه ی لاف زنان را تو چه رسوا کردی

همه ی زندگی ام قد قفس بود به من
تو شکستی قفس و هدیه یه مینا کردی

جان سپارم به ره عشق تو ای جان و دلم
 بوسه را از لب خود حکم به فتوا کردی

عشق

دنیا بدون عشق که دنیا نمی شود
دل بی نگاه یار که شیدا نمی شود

تا آخرین نفس بنویسم برای عشق
اوصاف آن میان غزل جا نمی شود

آنقدر عشق در تن من ریشه کرد تا_
شد او شبیه سرو و قدش تا... نمی شود

دل را به عشق بسته ام و عشق را به دل
دیگر زِ بند بند دلم وا نمی شود

شیرین تر از عسل شده در کام تلخی اش
مانند عشق نیست و پیدا نمی شود..

تو را

تو

عاشقم من عطش جان تو را میخواهم
بوسه از آن لب و دندان تو را میخواهم

به چه دردم بخورد ماه که در بالا هست
من فقط صورت تابان تو را میخواهم

تو بگیرازدل من حال پریشانی من
در عوض موی پریشان تو را میخواهم

باده یا درد به مستی نرساند ما را
من فقط آن لب مستان تو را میخواهم

جانم آماده قربانی اندر ره توست
چشمک ناز تو فرمان تو را میخواهم

جان من یخ زده از درد و غم تنهایی
جان به قربان تو دستان تو را میخواهم

شعر های ناب،دو بیتی های زیبا

جملات عاشقانه

گيسو به هم بريز و
جهانى ز هم بپاش...

معشوقه بودن است و
بريز و بپاش ها...!


حسین زحمتکش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

بانوی من، با رفتنت دنیای من لبریز غم شد

ساده بگویم هفت روز هفته ام را #جمعه کردی...

ایلیا مرادی

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

نمی دانم چرا، اما به قدری دوستت دارم
 
که از بیچارگی گاهی به حال خویش می گریم...

فاضل نظری

 

به ادامه ی مطلب مراجعه کنید

 

ادامه نوشته

واژه واژه

واژه واژه

 

واژه واژه این غزل را غرق مهرت میکنم
دین و دنیای منی قصد سجودت میکنم

هستی و جانم تویی ، ای مظهر آرامشم
گاه گاهی بی جهت فکر نبودت میکنم

حرفی از رفتن مزن،جانم فدایت ای صنم
زندگی بی برم را  نذر چشمت میکنم

عمر من،ای تو دلیل زندگی و هست من
بیت بیت شعر را مشحون بودت میکنم

شاعرم،اهل دلم،از عشق تو بنوشته ام
این غزل را سنگ فرش زیر پایت میکنم

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


بی قراری ها

 


در کنار بی قراری ها تحمل لازم است
در نبودت بی گمان حس تغزل لازم است

«پیچش یلدای گیسوی تو» ثابت کرده است
بر خلاف فلسفه «دور و تسلسل» لازم است

گیسوانت را پریشان کن به روی چهره ات
بین ماه و ابرها گاهی تداخل لازم است

خنده ات مضمون نو دارد ولی کمتر بخند؛
بین مضمون سازی و صرفش تعادل لازم است

ساده ترکم میکنی؛درچشمهایم خیره شو
توی بعضی کارها گاهی تعلل لازم است

با دلـــــم بازی نکن

با دلـــــم بازی نکن

 


با دلـــــم بازی نکن سر بر بیابان مــیزنم
از غمت با دفتر ازدل،حرف هذیان میزنم

تو خیالت راه و آن چاهی نباشد رفته ام
از نگاهت طعنه ای بر بادو طوفان میزنم

میروم ای عشق فکرش را نکن دیوانه ام
گرچه این دیوانه را هم نرخ ارزان مــیزنم

گرچه آن میخانه هاراساختی بادست خود
جـــام نابـــی از برا وی یاد مــردان مــیزنم

آخرش هــم میبری دل با نگـــاهی دل ربا
آخرش بی چتر بر پهنای بـــاران مـــیزنم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

دلم تنگ است 

دلم تنگ است برای با تو بودن
بهار سبز زیبـای تو بودن

دلم تنگ است هوای یار دارد
دلی پرخون برای زار دارد

دلم تنگ است برای فصل گرمـا
نگاه عاشقانه در دل ماه

دلم تنگ است برای خانه یار
برای خاطرات تلخ،این بار...

برفتی و ندیدی ناله ام را
صدای هقهقه شب گریه ام را
 
دلم دربستر سرما اسیر است
غمی دارد شبیه قلب پیراست

دلم

دلم بابونه و باران
دلم یک دشت بی پایان
دلم یک عشق با سامان
دلم انگیزه می خواهد
دلم ذوقی به یک لبخند
دلم پاییز ...!
دلم یک کوچهٔ بارانی خلوت
دلم باد و هوای سرد
دلم یک خواب می خواهد
دلم شوقی به حد عشق
دلم پرواز می خواهد
هوای خشک و بی باران
تمام روح من آزرده زین تکراربی سامان
دلم ، دل کندن و رفتن
دلم امید می خواهد ..

ماه من

ماه من

چو شب

به راه تو ماندم

که ماه من باشی...

چشم تو

چشم تو

چشم تو....

ریخته بر هم،

مَنِ

معمولـــــي را.....

زلف تو

زلف تو

بوی زلف تو،

همان مونس جان است که بود ...

حافظ

نامه

نامه ای با اشک چشمانم نوشتم ، خوانده ای؟
من هنوزم یاد تو هستم، تو یادم ، مانده ای؟

بسته ام پیمان هنوز هم پایبند بر عهد خود
گو به من آیا تو هم بر عهد و پیمان مانده ای؟

من به غیر از تو کسی را ره ندادم قلب خود
مثل من آیا تو هم اغیار از خود رانده ای؟
 
من برایت روز وشب هردم دعایت میکنم
تو برایم تا کنون حتی دعایی خوانده ای؟

مانده ام چشم انتظار یک خبر از سوی تو
راست گو آیا تو هم چشم انتظارم مانده ای؟

بوده ام با تو یه رنگ و صاف و صادق با وفا
نازنینم  مثل من شعر وفا را خوانده ای؟ ‌

شاعر

تو

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غــزل و عاطـفه و روح هنـرمنـدش را

قــلب شکسته

قلب شکسته

قــلب شکسته ى مڹ

ديگر نميخورد جوش

مڹ باختم تو بردی ،

يادتـــــ مـرا فـــــراموش .

مال من

ای شراب آتشین ، ناز نگاهت مال من
عشوه ها و خنده هاو  فتنه هایت مال من

شانه های خسته ام در خدمت زلف شما
اخمهای هر شب چشمان نازت مال من

واژه ها کی قیمت شرم نگاهت میشوند
بوسه ای از آن  لب  پر التهابت مال من

گر گناهی میکنم بهر دو چشمان شما
آتش آن دوزخ پر آه و نالت مال من

این سر شوریده را بهر نگاهت باختم
تیر مژگان بلند بیقرارت مال من

احساس خوب عاشقی

دیدنت ، بوییدنت ، احساس خوب عاشقی...
بعد مدتها جدایی ، آه می چسبد عجیب...

دست تو در دست من ، چشمان من لبریز تو...
شرم لمس صورتی چون ماه ، می چسبد عجیب...

نقشه ذهن مرا می برد شوق دیدنت..
وصل دیدار تو از بی راه ، می چسبد عجیب...

هستی ام آن روز ...با تو یک غزل یک شعر شد..
در سکوت این زمان همراه می چسبد عجیب...

من برایت شعر می گفتم  غزلهایی چه شور..
شاعر چشمت شدن گهگاه می چسبد عجیب...
ذهن من تبعید در زندان گیسوی تو بود...
بی گنه ماندن در این درگاه می چسبد عجیب...

عاشق

تا دل نشود عاشق
دیوانه نمیگردد
تا نگذرد از تن جان
جانانه نمیگردد
گریان نشود چشمی
تا آنکه نسوزد دل
بیهوده بگرد شمع
پروانه نمیگردد
 
"مولانا "

نفسم

نفسم

نفسم از نفست لبریز است
توعجب حس غریبی که وجودت عشق است
چه توانم که نبودت به فنا برده مرا
عطرتن تو جام شفا داده مرا

 

غريب

هرکس

هركس كه غريب است خريدار ندارد...

سرگشته و تنهاست دگر يار ندارد...

دانى كه چرا نيست زما نام و نشانى؟

چون هیچكس با زمين خورده دگر کار ندارد...!!!