دلبری دارم....
دلبری دارم خیالی که دلم را میخرد
پا به پای من مرا بر شهر دلها میبرد
بال پروازم شده تا پر کشم بر آسمان
در کنارم هر کجا باشم کنارم میپرد
مست آغوشش منم او مست تر از من گهی
گوشه ای خلوت بروی بازوانم میخزد
میدهد باصوت ارامی به گوش من جلا
مثل بادی عاشقانه در وجودم می وزد
باز هم من هستم و آقای اشعار خیال
در خیالاتم دلم را خوش به غارت میبرد
زندگی مثل یه رویا گاه شیرین گاه تلخ
گاه سوی خنده و گاهی به گریه میرود
پس بگویم: عشقم غم مخور ازاده باش
روز ز شب ٬ شب ز روز٬ سبقت گرفته میدود
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۵ ساعت 21:4 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P