کاش
کاش چتر مهربانی را به رویم وا کنی
در مسیر خاطراتت باز مرا پیدا کنی
تاب ماندن چون ندارم ساعتی با من بمان
این دل مجنون زده را با دلت شیدا کنی
زهربرسر می کشم ازدوری رویت مدام
با نگاهت نیمه شب را دم به دم بلوا کنی
درد چشم از روی شیدایی گرانتر می شود
جان دهم در خاک کویت مردنم حاشاکنی
زخمها دارد دلم از حرف ناگفته زیاد
یا بیایی بر مزارم یا مرا رسوا کنی
شاعر باران زده بین خاطراتش زرد شد
چون غریب است نازنینا در دلش غوغا کنی
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۶ ساعت 22:16 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P