بانو
باز باران زده و دل نگرانم بانو
می برد خاطره ات در خفقانم، بانو
باد و باران و دلِ ابری و یک صورتِ تر
می زند با غزلی شعله به جانم، بانو
من همان قصّه فروشِ لبِ شیرین بودم
به خدا این "من دیوانه" همانم، بانو
شاعری عاشق و دیوانه اگر یادت هست
عاشق پاپتی دخترِ خانم، بانو
رفتی و رفتنت آتش به دل من زد و بعد
همه جا حرف تو شد ورد زبانم، بانو
مانده ام پای همه خاطره ها چشم براه
تو بگو تا بروم یا که بمانم بانو؟!
یک صدا... یک کلمه... آه بگو... داد بکش
ساکتی! ... حرف بزن تا که بدانم بانو
من که دلتنگم و پاییز، خودم می دانم
برگِ در ولولۀ دست خزانم، بانو
لابه لای غزلم با تو گرفتار منم
می روم با دل پر، از تو بخوانم بانو
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۶ ساعت 23:16 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P