رفتنت
آن قَدَر حرف دراين سينه تلنبارشده
که دلم مثنوي« مخزن الاسرار »شده
ترسم اين است که انگشت نمايت بکنم
بس که درهرغزلم ، اسم تو تکرارشده
ترسم اين است که يکباره ببينم درشهر
خبر عاشقي ام ، سرخطِ اخبارشده
رفتنت زلزله اي بود که ويرانم کرد
لحظه ها بعد تو ، روي سرم آوار شده
رنگ روزوشب من هردوسياهست سياه
زندگي بعد تو عمريست عزادارشده..
+ نوشته شده در شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت 22:48 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P