بانو
لبخند زدی غنچه فراوان شده بانو
شهد و عسل و قند چه ارزان شده بانو
از قحطی این عشق تورم زده بالا
با لطف شما نرخ به سامان شده بانو
چشمان شما آیهء ایمان بخدا بود
با خواندن آن قلب مسلمان شده بانو
موهای قشنگت وسط معرکهء باد
چون حال من زار پریشان شده بانو
آغوش شما دام بلا بود خدایی
آهوی دلم عاشق زندان شده بانو
این شعر فقط زیره به بازار شما ریخت
زیبایتان طعنه به کرمان شده بانو...
مهتاب بهشتی
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد ۱۳۹۶ ساعت 14:48 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P