شال سیاه
برف میبارد و من چشم به راهت هستم
درپی آتشی از برق نگاهت هستم
قهوه و چایی و نسکافه مرا گرم نکرد
چون به دنبال همان شال سیاهت هستم
شب و تنهایی و سیگار ولی فندک نیست
من فقط منتظر شعله ی آهت هستم
میکشم نقش تورا با قلم خاطره ها
چون که تصویرگر صورت ماهت هستم
بغض و فریاد شدم بازمرا نشنیدی
مثل یک گمشده ای در ته چاهت هستم
عازم دورترین نقطه ی دنیا که شوی
باهمه فاصله ها پشت و پناهت هستم
زهرا اسماعیلی
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۶ ساعت 21:38 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P