خلق

با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا
شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما

بهلول وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده ایم! ما به جهان یا جهان به ما

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگ ریزه ها

 

فاضل نظری

رفت

رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت
بوته ی یاس کنار نرده ها جانی گرفت

خواستم باران که بند آمد بدنبالش روم
باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت

لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت
از من بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت

رفتنش درد بزرگی بود و پشتم را شکست
از دو چشم عاشقم اشک فراوانی گرفت

خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب
جان من را جان جانانم به آسانی گرفت

عاقبت هرگز نفهمیدم گناه من چه بود
از من نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت...

زلف

زلف

 زلف آن است

که بی شانه دل از جا ببرد

 

 

گونده منه باش ووران ایندی منه داش وورور (آذری ترکی)

گونده منه باش ووران ایندی منه داش وورور

گونده منه باش ووران ایندی منه داش وورور.
ایندی منه داش ووران اوزگلره باش وورور.
اوزگه اگر داش وورا دردینه دوزمک اولار.
باخ بورا سوز بوردادی داشلاری یولداش وورور…


اونی که هر روز به من سر میزد امروز به من سنگ میزنه.
اونی که امروز به من سنگ میزنه به بیگانه ها سر میزنه.
بیگانه اکه سنگ بزنه دردشو میشه تحمل کرد.
ببین منو حرف من اینجاست سنگهارو دوست میزنه.

ساز تنهایی

 

برایم قصه میگوید صدای ساز تنهایی
که مانده پشت ابهامت دلم با راز، تنهایی

شکایت می کنم ازغم درون دادگاه دل
دوباره می برد با خود مرا سرباز ،تنهایی

شده همدم به شبهایم درودیوار این خانه
وساعت باز میخواند به دل آواز، تنهایی

تولد یافت در فصل بهارم عشق بی رنگی
ندارد انتها انگار این آغاز ،تنهایی

چرا ای آسمان جایی نداری تا رها باشم؟
که با قلبی ترک خورده کنم پرواز ،تنهایی

عبید زاکانی

فوق‌العاده‌ای

گفتم از نزدیکی دیدار، گفتی: «ساده‌ای !
دورم از دیدار با هر پیش پا افتاده‌ای»

کوچکم خواندی،که پیش چشم ظاهربین تو
دیگران کوهند و من سنگ کنار جاده‌ای

شهر را گشتم که مانند تو را پیدا کنم
هیچ‌کس حتی شبیهت نیست، فوق‌العاده‌ای!

با دل آزرده‌ام چیزی نمی‌گویی ولی
از دل آزردن که حرفی می‌شود آماده‌ای

باز بر دوری صبوری می‌کنم اما مگیر
امتحان تازه‌ای از امتحان پس داده‌ای.

بیگانه

‍ فراق دیدن رویت مرابیگانه میسازد
حدیث لعل شیرینت دلم ویرانه میسازد

دوتیرخصم چشمانت زتوافسانه میسازد
خمارنرگس مستت مراپروانه میسازد

برفتی وربودی ازکفم دل رازهجرانت
زبس سخت است هجرانت دلم دیوانه میسازد

پرستوی دوچشمانت دلم رامیبردازکف
که آن تیرنگاهت بردل من لانه میسازد

کلیم عشق تودین ودلم ازکف ربودآخر
پرستوی غمت درلانه ی دل خانه میسازد

جمال دلکشت ره میزند برعارف وعامی
که ساقی ازدل خاک رهت پیمانه میسازد

گمانم رفته ای

در نبودت شمع خاموشم گمانم رفته ای
عاشق یخ بسته آغوشم گمانم رفته ای

آتشی در جان و دل افکندی و فارغ شدی
مثل سیر و سرکه میجوشم گمانم رفته ای

بی شقایق زندگی دیگر برایم مشکل است
دل جدا از باغ و گلنوشم گمانم رفته ای

کم کمک دیوانگی ها جای دردم را گرفت
از فراغت تیره میپوشم گمانم رفته ای

کشتی عشقت به دریا میرود گویی دگر
ناخدا کرده فراموشم گمانم رفته ای

از تبت میسوزم و شبها طبیبم نیست نیست
درد هجران کرده بیهوشی گمانم رفته ای

تو نباشی

تو نباشی،،!! چه سلامی، چه علیکی گُل من
تک  تک ِ ثانیه ها  بی  تو شده  قاتل من

مونسی نیست به جز دلهره در کنج اتاق
تا زمانی که به چشمان تو بسته دل من

 نام تو ورد زبانم همه جا تا نفس هست  
با تو شاید که سرشته شده آب و گِل من

من همانم که به امید تو زنده است هنوز
دلخوشم لطف تو آخر بشود شامل من

باد میرقصد و بلبل به چمن خواننده
ای فدای قَدَمت این تَنِ نا قابل من

باغبانم ، همه جا بذر وفا کاشته ام
کاش وای کاش تو تنها بشوی حاصل من!

ساز من

ساز من هم مثل پاییزت چه غمگین میزند
امشب از روی ادب صد غمه سنگین میزند

بی تو اما سخت ناکوک است انگاری که او
درد من فهمیده که این میزند

ساز من تنها فقط باتو صدایش کوک بود
با تو دائم نغمه های شورو شیرین میزند

امشبم تو نیستی بازی گرفته ساز من
از همان اهنگهای سال دیرین میزند

یاد تو گر اید این چشمان من پرمیکشد
مطمئنم پل به روی  بام وپرچین میزند

گر بداند پشت ان دیوار تو بنشسته ای
مثل فرهاد کوه را با تیشه شیرین میزند

ناز شصتت

ناز شصتت که مرا عاشق و شیدا کردی
قطره بودم که مرا در دل دریا کردی
 
گرچه مجنون شده ام در ره عشق تو ولی
تو به عشقت من دلداه که لیلا کردی

آنقدر چشم تو زیباست نبینم دگری
با همه خوشگلیت محو تماشا کردی

زندگی قبل توام زشت و کریه المنظر
آمدی زندگی ام وه که چه زیبا کردی

با تو این عشق عجب شعر قشنگی بشود
ذوق این شاعر بی ذوق شکوفا کردی

آنچه در توست عزیزم همه اش مهر وفاست
همه ی لاف زنان را تو چه رسوا کردی

همه ی زندگی ام قد قفس بود به من
تو شکستی قفس و هدیه یه مینا کردی

جان سپارم به ره عشق تو ای جان و دلم
 بوسه را از لب خود حکم به فتوا کردی

چشمانت

چشمانت

چشمانت شروع یک
جنگ تحمیلی بود!
برای تصاحب قلمرو احساسات
افسوس که جوانیمان
را به یغما بردی...

بودنش

بودنش ------

را نمیخواهم --------

وقتی فکرش ------ روحش ------

و تمام ------ احساسش ------

پیش ------- دیگریست ------- جسمش ------ هم -----  از آن خودش

دلتنگم

دلتنگم براے ڪسی ڪہ

آن سوے شهرهاست ونمےدانم مےداند یا نمےداند

هنوز هم بهانہ ے تپیدن دلـم اوست

ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ

ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﺑﺎ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﯾﺪﻧﺖ ، ﻧﺪﯾﺪﻧﺖ ﺭﺍﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻢ


M