خانوم خانه
فکرش را بکن
من خانوم خانه ای باشم
که شب وقتی تو میایی با فنجان چای به استقبال خستگی هایت بیایم
و تو لبخند از لبت نرود وقتی میگویی امروز چه کرده و چقدر خسته ای..
دست آخر من هم با همان لبخند بگویم تمام خستگی هایت را به جان میخرم جانانم....
من این خانه را
فقط با تو میخواهم
این زندگی را فقط با تو میخواهم
خودخواهی نیست....
حقم را میخواهم :)














































در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P