میخندم..
میخندم...
ساده میگیرم...
ساده میگذرم...
بلند میخندم و با هر سازی میرقصم...
نه اینکه دلخوشم!
نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکستم، زمین خوردم، سختی دیدم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به آن را زده ام...
روحم بزرگ نیست...دردم عمیق است...
میخندم که جای زخمها را نبینید ...
+ نوشته شده در جمعه هجدهم دی ۱۳۹۴ ساعت 21:14 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P