عاشق
از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!
خون میچکد از بوسه گرمت چه بگویم؟
ای نشتر جان سوز به این سینه چه گفتی؟!
چون شمع سراپا شرر گریهام ای خار
با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟
ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
از خویش مکدر شد و چشم از همگان بست
ای آه جگرسوز... به آیینه چه گفتی!
فاضل نظری
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۸ ساعت 19:54 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P