نگاه تو
و چہ حالِ خوشـایندیست
بیـدار شدن با بوســہ هایی ڪہ
طعـــمِ نابِ عشــقِ تــو می دهد
وقتی بہ بالینــم آمدے
بوسـہ بارانم ڪن
و بڪَذار چشمـانم با لمــسِ
خـورشیـدِ نڪَاهِ تــو
به زندگی سلام بگویند
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۹ ساعت 20:43 توسط محمدجواد
|

در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P