تو

تو ڪه باشی
حیف و میل نمی شود
حتی هوا در حوالیِ من ...
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۹ ساعت 23:45 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P