درد
سكوت ميكنم،
نه اينكه دردى نيست
نه
گلويى نمانده براى فرياد
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم مهر ۱۳۹۴ ساعت 20:3 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P