جان من در دست او,واقعیت
جان من در دست او دستش به دست دیگری
جام من در دست او ، مدهوش و مست دیگری
ماه او در چشم من چشمش به چشمان رقیب
هستیم از هست او هستش به هست دیگری
عمر من شد در فراق، او غرق عیش همرهان
قبله ی من روی او ، او بت پرست دیگری
تار زلفش دار من ، نوش لبش بر یار خود
آرزویم وصل او ، او سوی وصل دیگری
کوه کندم بهر او ، سرها سپردم در رهش
آمد اما در میان ، گفت:"ناز شصت دیگری"
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 23:18 توسط محمدجواد
|
در یک روز خزان پاییزی ، پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم : چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ... بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ، و گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان ... M H P